گاهنوشت ۷


  • بعضی وقت ها ادم یه انتخابی داره برای خودش  میگه اگر اذیتم کنید می زارم میرم یه جای دور  ولی وقتی یه جای دور هستی چی ؟ دیگه راهی نیست ! دیگه اگر اذیت هم بشی باید همون جای دور بمونی البته شاید بشه رفت یه جای دورتر نمی دونم ! 


  • از دور دیدم چند نفر میان سعی کردم اشکام رو پاک کنم و خودم رو عادی نشون بدم اما شاید یکم دیر شده بود برای اینکه اشکام رو پاک کنم . فقط نگاهشون یکم سنگین بود.


  • می دودیم فقط می دونستم باید دور شم اما نه فقط دور زمان هم مهمه باید در کمترین زمان دور شم  وقت زیادی نمونده من  دلم اشوبه اخه اخرین باری که دیدمش بهم گفت دیگه زمانی نمونده .




گاهنوشت ۶

کسی دارویی برای غریبی سراغ داره ؟

گاهنوشت ۵

فیس بوک برای ادمهای محبوبه نه برای من امثال من که هیچ وقت هیچکی حرف شون رو درک نکرده 

گاه نوشت ۴

اون اوایل که اینجا امده بودم وقتی با ادمهایی که مدت بیشتری بود اینجا بودن صحبت می کردم بهشون می گفتم که من دوست دارم برگردم ایران و اینکه مهم ترین دلیلش اینکه تمام دوستای خوبم ایران هستن و من اینجا کسی رو ندارم و از این حرفا و اون ادمها هم بسیار متعجب به من می گفتن : واقعا‌؟!!
و من هم خیلی محکم می گفتم : اره . خودم هم در عین حال به این فک می کردم که چرا اون ادمها تصمیم گرفتن اینجا زندگی کنن. جدا از دلایل اقتصادی و سیاسی و از جور چیز ها کم کم برام روشن تر شد این موضوع شاید اون ها هم یه روزی مثل من می گفتن که کلی دوست خوب دارن و خونه ِ ادم اونجاییِ که دوست داشتنی های ادم اونجاست اما با گذشت زمان احساس کردن جای خالیشون پیش دوستاشون پر شده انگار وقتی نباشی نیستی و نبودن یعنی پاک شدن  خب تو برای هر کدوم از دوستات فقط یه جای خالی هستی اما اونا برای تو کلی جای خالی هستن در نهایت تو می می مونی و یه عالمه جای خالی  !


گاه نوشت ۳

منتظر بودم رسید خرید هام رو بهم بده مثل همیشه وقتی مبلغ خرید رو میگه من نمی فهمم و از روی مونیتور می خونم یه بیست یوریی بهش دادم و منتظر بودم بقیه پولم رو پس بده داشت یه چیزی
 می گفت من نمی فهمیدم چی میگه حتی اگر هم امکان فهمیدن  بود با اون لهجه ای که صحبت می کرد قطعا نمی تونستم تشخیص بدم و هی سریع و پشت سر هم تکرار می کرد و منم فقط می تونستم با اشاره بهش بفهمونم که نمی فهمم چی میگی انگار که ازم پول خرد می خواست اما من فقط همون بیست یوریی رو داشتم و کیف پولم رو نشونش دادم همین طوری که به صورت پریودیک اون جمله رو تکرار می کرد عصبانی تر هم می شد در اخر بقیه پولم رو بهم برگردوند  یه دونه ده سنتی هم در بین پول ها بود و بهم فهموند که ده سنتی می خواستم و البته با یک لبخند تمسخر امیز منم سریع پول رو گرفتم و چیزایی که خریده بودم رو تو کیفم گذاشتم نفر بعدی که پشت سر من بود وقتی فروشنده بهش مبلغ خرید رو اعلام کرد به تمسخر به فروشنده گفت که من نمی فهمم تو چی میگی و با هم خندیدن !! 
این همه حرف زدم که بگم دارم به این فکر می کنم که واقعا یه ده سنتی این قدر خنده داره !! 

گاه نوشت ۲

دیشب نزدیک صبح بود که از خواب پریدم چند دقیقه طول کشید تا درست اطرافم رو نگاه کردم اولش دنبال میز کنار تختم می  گشتم و بعدش دنبال کلید چراغ اما این تلاشم چند ثانیه بیشترطول نکشید 
اینجا خونه جدید ه !
به خونه جدیدت خوش آمادی محمد 

گاه نوشت ۱

اتاقم رو مرتب کردم فقط ۷ تا از ظروف اشپزخونه که مدتی ناپدید شده بودند پیدا شدند دیگه بقیه اش رو توصیف نمی کنم 

Resist

صدای سوت قطار 
  باز قصه تکراری 
و شاید کسی در ایستگاه منتظر دیدن دوباره معشوقه اش باشد


Photo by : Ibo Soylemez